نانوشته ها

خاطرات یک جوان و مطالب روز

نانوشته ها

خاطرات یک جوان و مطالب روز

دفتر سرخم را می گشایم

نگاهت خواب آلود است

جهان گشته روشن

از طلوع نغمه ها

چه روز بس خوش آهنگی

گنبد نقره فام آسمان

میزند چشمک بر جهان

می کند بیدار مرا

نسیم شکار زمان

در تنگ اتاق دلم

خانه ای بس بزرگ دارم

گویا در این خانه میهمانی

 بس بزرگ دارم

نوای مرغ صبح گاهی

برده عقلم از هوش

گوشم به نگاه فروغ است

از جهان چه می گوید

یا چه میداند هوشنگ

چه میگوید سهراب

تازه گشته ام آگاه

تازه فهمیده ام راه

اینان عشق با جان خود آمیخته اند

ره سوی پروردگار خویش آویخته اند 

آیا می شود من نیز باز گردم

به شیرین عقلِ کودکی هایم

آیا هنوز رنگین کمانی هست

از قوس های تیزش سر بخورم

دفتر سرخ رنگ ِخویش را

یکبار دیگر میگشایم

میروم در رویا ها

 در سرزمین پُر از خالی ها

آیا کسی هست به من آبی دهد

تشنه ام ، تشنه ی یک جرعه آب

از معرفت ، از مرام

یک بار دیگر دفترم را میگشایم

شعر

فرزند خاک

چون چکاچاک شمشیر های مشرق زمین

بریده دلم را زمهرو ز کین

 به سان قلب پاره پاره گشته ی سردار ایران

همان راد مرد این کوی وبرزان

کجایی ای بزرگ سردار نامی

نگهدار زمان وزمین و این چرخ کاری

بلی با توام  آریو  ای نکو سیرت

گذشته ز جان در ره رنج این حیلت

تورا کدامین کس ناجوانمردانه از پشت

رها کرده خنجرش را براین مشت

به پا خیز و دگر بار رها  کن جهان را

ز تیغ ناجوان مردان و نامردان

بگیر انتقام خون این جوانمردان

تویی که یک لشکرش هزار سوار

بکشتی و سرت نیامد به زیر از وقار

دگر کو جوانمردی

نشانم ده

نشانم ده  چگونه فریاد کنم

ز فریادت که گشته خاموش

مرا در این وادی نسپر فراموش

منم فرزند این خاکم

تو دیدی وعده ی پروردگارت

به پایان رساندی انتظارت

خدایا مرا همچو او یاری رساندی

چه نکو  شهادت را نیزمی رساندی

چو ایران  مردِ جاویدِ زمانه  

بباشد

کنم فریاد ‌؛ منم  

 فرزند این آب و این خاک