نانوشته ها

خاطرات یک جوان و مطالب روز

نانوشته ها

خاطرات یک جوان و مطالب روز

تازه

میروم آرام و دوان سوی یار خویش

تا برم تحفه ای از برای یار خویش

یار من اندر سفر افسرده بود

میبرم تا نوش کند آنرا بر جان خویش

در ره منزل دیدمش تک آدمی

میبرد کیسه ای سنگین بر دوش خویش

گفتمش چیست بر دوشتت میبری

گفت گویمت اما شود ذهنت پریش

گفت یار خویشتن را اندر کیسه ای

میبرم تا بندمش اندر به خیش

گفتمش نامرد این کار از بهر چیست

زانکه یار خویشتن باشد به پیش

گفت مبرم اورا که نامردان زوان

همچو تازی نگیرندش به نیش

میبرم تا سیر چهره اش باور کنم

ببینمش سیرِ سیر که برده قلبم به نیش

هر دو با هم همزمان نالان وشاد

میرویم سوی امن ماوی خویش

گفتمش این کار نوعی خودکشی است

زان که خویشتن را میکشی با دست خویش

گفت خاموش باش ای جوان

چون ندانی راز این رندان ریش

رهاشان کردمو رفتم به خویش

چند روزی گذشت آمد خبری به پیش

گفتند دو فرشته ی زمینی

پر پر زدن در کنار عشق خویش

 گفتم خدایا ترا صد شکر گویم

که دادی مرا عقل ازبرای خویش

چون تویی عشق در جهان باشد همی

نگیرم دیگرش از برای یار خویش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد